Ħ£§£ħ−ヌ¤M

§ قحط همدم است من به خوشامدگویی تابلوی خیابان هم دلخوش میشوم§

Ħ£§£ħ−ヌ¤M

§ قحط همدم است من به خوشامدگویی تابلوی خیابان هم دلخوش میشوم§

فکر

 سلام دوستای گلم

داشتم با خودم فکر می کردم هر کسی اطرافش و چه طوری میبینه ؟؟

اگر قرار بود همه از افکار هم دیگه آگاه باشن اونوقت چی پیش میومد؟؟؟؟؟؟؟؟

بازم می شد به این سادگی زندگی کرد

بازم آدما به هم اعتماد میکردن؟

جایی واسه ابراز علاقه بود؟

اصلا ابراز عشق و دوست داشتن معنی میداد؟

می شدکسی رو سورپرایز کزد؟

حتی می شد کسی رو به یه مهمونی معمولی دعوت کرد؟؟؟؟

اصلا اون موقع آرمان های آدما چه شکلی بود؟؟؟

همیشه لازم برای کوچکترین هدیههایی که خدا بهمون داده شکرش کنیم

وقتی بشینی و به همه چیز فکر کنی می فهمی نه بابا به این سادگیا هم نیست

اینجاست که که ندونستن بهتر از دونستنه

دلم می خواد شما هم دیدتون رونثبت به این موضو بهم بگید.

 

 

ایننم یه داستان:


کاج و آدم برفی

شب سال نو بود ! چند روزی بود که بچه ها آدم برفی پشت پنجره را که ساخته بودند فراموش کرده وبا اشتیاق تمام آخرین تزیینات درخت کاج را انجام می دادند او با چشمهای ذغالی شاهد شادی بچه ها بود .
کار بچه ها به اتمام رسید ! و هرکدام خسته با آرزوهایشان در شب نوئل به خواب رفتند ! کاج زیبا و بلند ! سبزو خرم بانوارها و چراغهای رنگی با زنگهای کوچک و ستاره بزرگ طلایی و نقره ای به مانند تاج پادشاهی برسرش می درخشید .
به بیرون پنجره نگاهی انداخت و به آدم برفی تبسمی کرد و گفت : توی این چند روز بامجادلات و اختلاف نظر فراوان قهر ها و آشتی های کودکانه بر سر تزیین من بالاخره خوابشان برد !
آدم برفی گفت : من سالهای زیادی است در چرخه حیات زمین با محو شدن و بارش شاهد اعمال انسانها هستم ! دنیا برای آنها محل بازی است ! تا کودک هستند ! می آموزند جدل و قهروآشتی کودکانه را ! وقتی بزرگ میشوند می آموزانند به کودکان خود ! مظاهردنیا را تغییر دهند به آنگونه که می خواهند ! به مانند ساختن من و تزیین تو ! درکی کمتر از آن دارند که من و تو در کمال آفریده شده ایم زیبایی و جلوه تو در طبیعت است ومن هم آب هستم و بی شکل برای حیات ! حتی مرا هم به شکل خود می سازند ! و همیشه در صلح به جنگ و در جنگ به صلح می اندیشند ! می سازند ! خراب می کنند ! فراموش می کنند ! وغافل از درس های عظیم خلقت ! به امید فردا و شروعی دیگر به خواب می روند!
کاج که نگران شده بود گفت : درست می گویی ! در این چند روز از وجد و شوق آنها از خود غافل شدم ! من در خاک ریشه داشتم ! مرا بریده اند و تزیینم کرده اند ! چقدر احساس تشنگی می کنم ! انسانها چه بی رحمند !
به ناگاه ! اشک از چشمان آدم برفی جاری شد ! با بغض گفت
من آب باشم و تو تشنه ! کنار هم ! و فقط یک پنجره و یک قاب با هم فاصله داریم !
کاج گفت مرا ببخش ای عزیز ! حال می فهمم تو حیات بودی در وجود من ! و من مغرور غافل از وجود خود ! که من و تویی نیست .
آدم برفی گفت ! نه ! شرمنده از خودم ! با وجود آب بودنم تشنگان بسیاردیده ام و مانند حال کاری از دستم برنیامد ! و دیده ام در چرخه این دنیا انسانهایی که وجود و حیاتشان در آب نبوده ! ودیده ام رحم و بی رحمی وعهد و بی عهدی را !
کاج پرسید چگونه ؟ مگر انسانها باهم فرق دارند ؟ آدم برفی گفت به قاب روبرویت بنگر این تصویر شام آخر عیسی (ع) است ! در آن عهدی بسته شد ! با سمبل خون مسیح ! یکنفر عهد شکست ! و مسیح به دارآسمان رفت ! سالها بعد با هزاران عهد نامه مهر شده خواستند مسیح عالم هستی حسین (ع) را ! او هم احرام شکست و در شام آخرش برداشت عهد را ازیارانش اما ترکش نکردند ! فردایش شکستند لشگری از تشنگان خون او مهرعهد های خود را وحسین (ع) بر سر دار نیزه ها بر سر عهد خود با خدا ماند و نشکستند مهر او را در دل عاشقانش ! اینان تشنه به آب نیستند ! اینها تشنه به آگاهی او یند .
چند روز گذشت و بچه ها با هدایای عیدشان در حیاط به بازی مشغول بودند. روی بازمانده برفهای پای پنجره دوذغال مانده بود و شال سرخ رنگی به مانند جویی از خون و کاجی خشکیده و کسی نفهمید علت آب شدن آدم برفی و خمیده شدن قد کاج ! و عاشقی آن شب کاج و آدم برفی را در آن شام آخر !

گنجشک و خدا

 روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه 

 می گفت:

ادامه مطلب ...

سکان دنیا

سکان را به من بده
خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ ))
می گویم (( البته به امتحانش می ارزد.
کجا باید بنشینم ؟
چقدر باید بگیرم ؟
کی وقت نهار است ؟
چه موقع کار را تعطیل کنم ؟ ))
خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))

(( شل سیلور استاین ))

لبخند خدا

 

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند....

ادامه مطلب ...