Ħ£§£ħ−ヌ¤M

§ قحط همدم است من به خوشامدگویی تابلوی خیابان هم دلخوش میشوم§

Ħ£§£ħ−ヌ¤M

§ قحط همدم است من به خوشامدگویی تابلوی خیابان هم دلخوش میشوم§

داستان مجنون و خدا

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق,آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از چام الستش کرده بود

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق,دل خونم مکن

من که مجنونم,تو مجنونم مکن

مردِ این بازیچهه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو,من نیستم

گفت,ای دیوانه لیلایت منم

در رگت,پیدا و پنهاهت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی...




انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...



شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !



تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!



تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛



هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !



برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد



و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد



تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!



متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم



از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

دیگه حال و هوای نوشتن ندارم ...

خونم داره از بین میره

نمیدونم چی کار کنم

فقط هراز گاهی سری به این خونه  درب و داغون مبزنم که بگم مال منه.

نمیدونم .....

                                        


حتی نگفتیم خداحافظ

تو هم رفتی ، مثل همۀ قصه های تکراری زندگی من حالا تو فقط ، تکرار دوباره یک قصۀ کهنه هستی

دیگر نه اصراری به ماندنت و نه انکار رفتنت.... هیچ چیزی در من نیست جُز مشتی تصویر و خاطره که می گذارم توی صندوقچه کنار همۀ رفته ها
تو باور کن که من خوشبختم و به بختِ خویش، خوش خیال می خندم و نمی خواهم بزرگ شوم و فقط می خواهم برای بزرگ شدنم رویا ببافم. با سری که روی شونه های خودم گذاشتم نه شانۀ دیگری که به هیچ شانه ای امیدی نیست.

چه دلتنگ باشم و چه نباشم ...

باور کن می روم و دیگر به هیچ هوایی برنمی گردم. حتی آفتابی ترین هوا هم گرمم نمی کند ، بس که اینجا سرد است.

هوای عاشقی هایم حواله به همان دلتنگی های گاه و بیگاه. بگذار فقط خاطره باشند و چند خطی روی بی خطی های این گذر ، برای دلم که طعمش را یدک بکشد...

برای فرداها که آن هم نمی دانم برای چه؟! برای خالی نبودن عریضه و شاید غریزه... اصلا دلم میخواهد آنقدر در رفتن فرو روم که راه بازگشت را گم کنم و هی دور شوم و دور شوم...

می بینی؟

بس که اندوه به جانم بارید ، خرافات مثل علف هرز در حرفهایم رویید

از اندوهگین بودنم که فاکتور بگیری ، انگار حالم خوب است و دلتنگی ها را هم خیالی نیست و گور بابای زندگی که خیال منبسط شدن ندارد... !


مراقب خوبیاتون باشید